همسایه ی سیگاری

جمعه سی ام آذر ۱۴۰۳ 22:53

فکر نمی کنم اینکه آرزوی مرگ هر فرد سیگاری که بوی دود سیگارش به دماغم میخوره رو داشته باشم چیز عجیبی نباشه .

من اینم ، هر لحظه که بوی دودت بلند میشه آرزوی مرگت رو میکنم .

خدا ازت نگذره

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

دیوار بلند نامرئی من

جمعه سی ام آذر ۱۴۰۳ 14:12

همیشه فکر می کردم به خاطر دیوار بلندی که دورم کشیدم ، با کسی صمیمی نیستم .

فکر می کردم مسبب تنهاییم ، خودم هستم .

اما الان دارم میفهمم که کسی حتی سعی نمیکنه از این دیوار رد بشه .

کسی سعی نمیکنه صمیمی بشه .

کسی سعی نمیکنه از دیوار بلند نامرئی من ، رد بشه .

این اوج تنهایی هست .

برچسب‌ها: من، عشق
نوشته شده توسط: Sadaf

numbness

چهارشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۳ 21:28

صبح تفاوت رو حس کردم .

امروز فرق داره .

بالاخره از دوران numbness گذشتم .

سالی چند بار رخ میده ، وقتی هیچ حسی به زندگی ندارم .

فکر کن به خاطر طغیان چند تا هورمون چیزی حس نکنی .

من اینجوریم

الان بعد از هفته ها بی حسی ، بالاخره حس کردم زنده هستم .

راضیم ،حتی با وجود اینکه غم تنها حسی هست که حس می کنم .

برچسب‌ها: روزها، من
نوشته شده توسط: Sadaf

امروز

یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۳ 19:38

ماه کامل در شرق دیده می شد .

هوا سرد بود .

غروب خورشید در غرب دیده می شد .

با دوستان خندیدم .

با جهنم وجودم ، سکوت ، جنگیدم .

صبح آرام بود .

خوب خوردم .

خوب خواندم.

زیستم .

اما خوشحال نبودم .

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

سرما

یکشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۳ 7:54

من شیفته ی هوای سردم .

حس زندگی در من هنگام زمستان در اوج خود قرار دارد ‌.

اما سوالی ذهنم را درگیر کرده

اگر زمستان همیشه بود ، باز هم عاشقش بودم ؟

برچسب‌ها: روزها، من
نوشته شده توسط: Sadaf

المپیاد

پنجشنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۳ 17:40

هفته پیش بود که تصمیم گرفتم توی المپیاد دانشجویی شرکت کنم . قصدم فقط و فقط فان بود اما الان حس میکنم فشار رومه .

چند ساعتیه که با خودم تکرار میکنم صدف تو برای سرگرمی شرکت کردی نفر آخرم بشی مهم نیست اما هنوز ناراحتم چون سوالات سال های پیش برام خیلی سخته .

برچسب‌ها: دانشگاه
نوشته شده توسط: Sadaf

دیروز

دوشنبه نوزدهم آذر ۱۴۰۳ 10:2

دیروز به این نتیجه رسیدم پشیمونی از انجام ندادن کاری به مراتب بد تر از پشیمونی از انجام کاری هست .

این رو با تک تک اجزای وجودم درک کردم

برچسب‌ها: من، روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

میگذره

یکشنبه هجدهم آذر ۱۴۰۳ 12:52

مدتیه بد میگذره

یادم نمیاد از کی شروع شد اما

واقعا سخته

نه اینکه اتفاق بدی افتاده باشه

فقط هیچ اتفاق خوبی نیافتاده

زندگیم توی بد لجنی گیر کرده

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

درسی از مسافرت

شنبه هفدهم آذر ۱۴۰۳ 11:1

دیشب از مسافرت برگشتم .

این مسافرت درس بزرگی بهم داد :

اگر می خوای شخصیتت حفظ بشه ، درست لباس بپوش .

شخصا آدما رو از روی لباس قضاوت نمی کنم اما بقیه اینجوری نیستن

باور نمیشه به خاطر اینکه لباس راحتی (از اینایی که توی جنوب میفروشن که نخی و گل گلی هست ) ، رستوران گفت غذا نداره !!

حتی حس می کنم که خانوادم ناخودآگاه بهم بی احترامی می کردن ‌.

قبلا فکر می کردم که من استایل رو فدای راحتی می کنم ‌. الان فهمیدم با انتخاب راحتی ، اجازه بی احترامی به بقیه دادم .

راستشو بگم از دیشب از همه ی آدما متنفر شدم .

برچسب‌ها: من، روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

من

سه شنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۳ 14:42

حس می کنم دیگه روحم اینجا نیست .

یه جسم که هرروز از خواب بیدار میشه و شب می خوابه .

شاید فقط لحظه هایی که خواب هستم ، حس زنده بودن کنم .

موقعی که از خواب بیدار میشم با تمام وجود حس میکنم که چندساعت گذشته به طرز فوق العاده ای زندگی کردم .

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

خیال

چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳ 13:45

+همیشه توی تخیلاتم زندگی میکنم ، شیرینه اماا.... . چیکار کنم ؟

-همین الان ، این حس و حال ، واقعیه . زندگی کن

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

بارون

چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳ 9:1

داره بارون میاد

اینکه می دونم قراره به زودی تموم بشه ناراحتم میکنه

چرا همیشه به جای لذت بردن نگران تموم شدنم ؟

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

بدشانسی

سه شنبه ششم آذر ۱۴۰۳ 9:12

سومین روزیه که بدشانسی و حس مزخرفی بهم دست داره

کاش درست می شد

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

درد بهاری

شنبه سوم آذر ۱۴۰۳ 21:59

:هر کلمه ای که توش «بهار» داره قشنگه ؛ شب بهاری ، بارون بهاری ، درد بهاری

:درد بهاری ؟

:آره ، وقتی که توی بهار انقدر حس تنهایی میکنی که بدنت درد میگیره

سریال بخشی از ذهن تو


درد بهاری ، زمستونی ، پاییزی و تابستانی در اوج شلوغی اطرافم ، تا مغز استخونم کشیده میشه

در اوج شلوغی تنها ام

دردی که لذت بخشه

چون تنها حسیه که دارم

برچسب‌ها: بقیه، من
نوشته شده توسط: Sadaf

کلاس امروز

شنبه سوم آذر ۱۴۰۳ 12:39

کلاس امروز خیلی خوب بود (درباره ی پرولاکتین و سوماتوتروپین بود)

جزو محدود کلاس هایی بود که گذر زمان رو حس نکردم

اوایل کلاس یکی از چیزایی (راجب اثر پیوبرتی بلاکر) که سال ها روی مخم بود و برام سوتفاهم ایجاد کرده بود رفع شد

حس فوق العاده ای بود

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

خواستگاری

شنبه سوم آذر ۱۴۰۳ 7:8

خیلی وقته که فهمیدم دوست مامانم قراره برای پسرش بیاد خواستگاری . اما چند وقتیه که جدی شده .

این خوب نیست (مگر اینکه واقعا از طرف خوشم بیاد )

ازدواج سنتی تا وقتی که شبیه امتحان چهارگزینه ای باشه چرته .

من نمی خوام با کسی باشم که برام با غریبه فرقی نداشته باشه . این رو به مامانم توضیح دادم و اونم قبول کرد که اگر من نتونستم با پسره کنار بیام ، بهم بزنم ‌.

بعید می دونم به حرفام چندان توجه کرده باشه .

از اینکه فکر میکنه نظراتم مهم نیست بدم میاد .


ادیت مهر ۱۴۰۴

خجالت میکشم بگم

اما اینا همش حدس و گمان بود

که درست نبود

اصلا بحث صرفا رابطه دوستی و کاری میان مامانم و دوستش بود که من اشتباه برداشت کردم

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

آمارگیر وبلاگ

:)