همسایه ی سیگاری
فکر نمی کنم اینکه آرزوی مرگ هر فرد سیگاری که بوی دود سیگارش به دماغم میخوره رو داشته باشم چیز عجیبی نباشه .
من اینم ، هر لحظه که بوی دودت بلند میشه آرزوی مرگت رو میکنم .
خدا ازت نگذره
فکر نمی کنم اینکه آرزوی مرگ هر فرد سیگاری که بوی دود سیگارش به دماغم میخوره رو داشته باشم چیز عجیبی نباشه .
من اینم ، هر لحظه که بوی دودت بلند میشه آرزوی مرگت رو میکنم .
خدا ازت نگذره
همیشه فکر می کردم به خاطر دیوار بلندی که دورم کشیدم ، با کسی صمیمی نیستم .
فکر می کردم مسبب تنهاییم ، خودم هستم .
اما الان دارم میفهمم که کسی حتی سعی نمیکنه از این دیوار رد بشه .
کسی سعی نمیکنه صمیمی بشه .
کسی سعی نمیکنه از دیوار بلند نامرئی من ، رد بشه .
این اوج تنهایی هست .
صبح تفاوت رو حس کردم .
امروز فرق داره .
بالاخره از دوران numbness گذشتم .
سالی چند بار رخ میده ، وقتی هیچ حسی به زندگی ندارم .
فکر کن به خاطر طغیان چند تا هورمون چیزی حس نکنی .
من اینجوریم
الان بعد از هفته ها بی حسی ، بالاخره حس کردم زنده هستم .
راضیم ،حتی با وجود اینکه غم تنها حسی هست که حس می کنم .
ماه کامل در شرق دیده می شد .
هوا سرد بود .
غروب خورشید در غرب دیده می شد .
با دوستان خندیدم .
با جهنم وجودم ، سکوت ، جنگیدم .
صبح آرام بود .
خوب خوردم .
خوب خواندم.
زیستم .
اما خوشحال نبودم .
من شیفته ی هوای سردم .
حس زندگی در من هنگام زمستان در اوج خود قرار دارد .
اما سوالی ذهنم را درگیر کرده
اگر زمستان همیشه بود ، باز هم عاشقش بودم ؟
هفته پیش بود که تصمیم گرفتم توی المپیاد دانشجویی شرکت کنم . قصدم فقط و فقط فان بود اما الان حس میکنم فشار رومه .
چند ساعتیه که با خودم تکرار میکنم صدف تو برای سرگرمی شرکت کردی نفر آخرم بشی مهم نیست اما هنوز ناراحتم چون سوالات سال های پیش برام خیلی سخته .
دیروز به این نتیجه رسیدم پشیمونی از انجام ندادن کاری به مراتب بد تر از پشیمونی از انجام کاری هست .
این رو با تک تک اجزای وجودم درک کردم
مدتیه بد میگذره
یادم نمیاد از کی شروع شد اما
واقعا سخته
نه اینکه اتفاق بدی افتاده باشه
فقط هیچ اتفاق خوبی نیافتاده
زندگیم توی بد لجنی گیر کرده
دیشب از مسافرت برگشتم .
این مسافرت درس بزرگی بهم داد :
اگر می خوای شخصیتت حفظ بشه ، درست لباس بپوش .
شخصا آدما رو از روی لباس قضاوت نمی کنم اما بقیه اینجوری نیستن
باور نمیشه به خاطر اینکه لباس راحتی (از اینایی که توی جنوب میفروشن که نخی و گل گلی هست ) ، رستوران گفت غذا نداره !!
حتی حس می کنم که خانوادم ناخودآگاه بهم بی احترامی می کردن .
قبلا فکر می کردم که من استایل رو فدای راحتی می کنم . الان فهمیدم با انتخاب راحتی ، اجازه بی احترامی به بقیه دادم .
راستشو بگم از دیشب از همه ی آدما متنفر شدم .
حس می کنم دیگه روحم اینجا نیست .
یه جسم که هرروز از خواب بیدار میشه و شب می خوابه .
شاید فقط لحظه هایی که خواب هستم ، حس زنده بودن کنم .
موقعی که از خواب بیدار میشم با تمام وجود حس میکنم که چندساعت گذشته به طرز فوق العاده ای زندگی کردم .
+همیشه توی تخیلاتم زندگی میکنم ، شیرینه اماا.... . چیکار کنم ؟
-همین الان ، این حس و حال ، واقعیه . زندگی کن
داره بارون میاد
اینکه می دونم قراره به زودی تموم بشه ناراحتم میکنه
چرا همیشه به جای لذت بردن نگران تموم شدنم ؟
:هر کلمه ای که توش «بهار» داره قشنگه ؛ شب بهاری ، بارون بهاری ، درد بهاری
:درد بهاری ؟
:آره ، وقتی که توی بهار انقدر حس تنهایی میکنی که بدنت درد میگیره
سریال بخشی از ذهن تو
درد بهاری ، زمستونی ، پاییزی و تابستانی در اوج شلوغی اطرافم ، تا مغز استخونم کشیده میشه
در اوج شلوغی تنها ام
دردی که لذت بخشه
چون تنها حسیه که دارم
کلاس امروز خیلی خوب بود (درباره ی پرولاکتین و سوماتوتروپین بود)
جزو محدود کلاس هایی بود که گذر زمان رو حس نکردم
اوایل کلاس یکی از چیزایی (راجب اثر پیوبرتی بلاکر) که سال ها روی مخم بود و برام سوتفاهم ایجاد کرده بود رفع شد
حس فوق العاده ای بود
خیلی وقته که فهمیدم دوست مامانم قراره برای پسرش بیاد خواستگاری . اما چند وقتیه که جدی شده .
این خوب نیست (مگر اینکه واقعا از طرف خوشم بیاد )
ازدواج سنتی تا وقتی که شبیه امتحان چهارگزینه ای باشه چرته .
من نمی خوام با کسی باشم که برام با غریبه فرقی نداشته باشه . این رو به مامانم توضیح دادم و اونم قبول کرد که اگر من نتونستم با پسره کنار بیام ، بهم بزنم .
بعید می دونم به حرفام چندان توجه کرده باشه .
از اینکه فکر میکنه نظراتم مهم نیست بدم میاد .
ادیت مهر ۱۴۰۴
خجالت میکشم بگم
اما اینا همش حدس و گمان بود
که درست نبود
اصلا بحث صرفا رابطه دوستی و کاری میان مامانم و دوستش بود که من اشتباه برداشت کردم