امتحان

یکشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۴ 10:58

تا امتحان میکروب عملی دقایقی بیش نمونده .

و من نمی دونم آماده هستم یا نه


و خب الان از امتحان اومدم بیرون و خوب نبود .

از دوتای قبلی البته بهتر بود .

به نظرم ۱۵ اینا میشم .


ادیت :

این امتحانه که گفتم مثلا بهتره شدم ۱۳.۶

اون دوتا که مثلا گند زدم شدم ۲۰ و ۱۸

برچسب‌ها: دانشگاه
نوشته شده توسط: Sadaf

امتحان

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ 22:10

فردا امتحان میکروب دارم .

دوتا امتحان آخری که دادم قشنگ گنددددددد زدم . انقدر که جزوه هاشو دور نریختم شاید بیفتم . و با این حال امید بالای ۱۶ دارم ! نمی دونم مغزم چشه.روز امتحان مغزم مسافرت بود ، اصلاااا توی باغ نبودم .

امیدوارم این امتحانو خوب بشم چون حداقل از قضاوت بی جا راجع به خودم راحت میشم ، دوست ندارم خودمو به عنوان یک آدم تنبل ببینم .

برچسب‌ها: دانشگاه
نوشته شده توسط: Sadaf

همیشه می‌دانستم... دنیا یک توهم است

شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴ 21:28

برخلاف خیلی‌ها که بعدها در مسیر زندگی‌شان به مفهوم "مایا" رسیدند، من از همان ابتدا، با حسی مبهم ولی پایدار، می‌دانستم که این دنیا واقعیتِ مطلق نیست.
از کودکی، چیزی درونم زمزمه می‌کرد که آنچه می‌بینم، می‌شنوم، لمس می‌کنم، همه‌اش یک لایه‌ی ظاهری‌ست... یک نمایش.
نه به خاطر مطالعه‌ی فلسفه، نه بر اساس مذهب یا تعلیمات کسی؛ بلکه چون همیشه حسی عمیق در درونم می‌گفت این دنیا فقط سطح ماجراست، نه عمق آن.

وقتی مفهوم مایا را در فلسفه‌ی ودانتا شناختم، برایم مثل پیدا کردن نامی برای چیزی بود که سال‌ها احساسش می‌کردم. مثل این بود که کسی بالاخره واژه‌ای ساخته برای آن واقعیتی که درون من همیشه وجود داشت.

مایا برای من یک ایده فلسفی نیست؛ یک تجربه‌ی زیسته است. همیشه فاصله‌ای بین من و جهان اطرافم بوده. آدم‌ها جدی می‌گرفتند، می‌دویدند، می‌جنگیدند، می‌ساختند و می‌باختند… اما من فقط نگاه می‌کردم. مثل تماشاگر تئاتری که می‌داند بازیگران، بازیگرند.
نه از روی بی‌تفاوتی، بلکه از روی آگاهی.

گاهی تلاش می‌کردم شبیهشان شوم، وارد این «واقعیت» شوم، ولی هیچ‌وقت موفق نشدم خودم را گول بزنم. همیشه بخشی از من می‌دانست که «این‌جا»، خانه‌ام نیست. که آنچه می‌بینم، نقاب حقیقت است، نه خودِ حقیقت.

مایا، برای من اسم رمز دنیاست. نه برای فرار از زندگی، بلکه برای رهایی از توهماتش.

متن از gpt اماااااا انگار همش از ته دلم

برچسب‌ها: متن از یه جایی
نوشته شده توسط: Sadaf

سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴ 12:15

‏در خونوادەهای ایرانی

حفظ آبرو همیشه مهمتر از حفظ سلامت روان بوده؛

برای برنده شدن در برابر مردم

به خودمون می بازیم

و در نهایت میشیم یه تعداد روانی آبرومند!

ما زندگی نکردیم

فقط نقش بازی کردیم که آبرومند باشیم

و اونقدر از قضاوت مردم ترسیدیم

که از تاروپود دلخوشی چیزی برامون نموند!

برچسب‌ها: متن از یه جایی
نوشته شده توسط: Sadaf

تامل نه تعمل

سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴ 11:9

جهنم ، وقتی همه چیز با تظاهر پر شده .

از زندگی که ساختم متنفرم .

وقتی فکر و ذهنت شده کسب ارزش هایی که مطابق معیار های آدم های نامهم پایه گذاری شده ، در حالی که وجودم یه ذره هم تمایل نداره .

منشا اضطراب ها و مشکلات جسمیم هم همینه . ذهنم میگره بدو ، روح و جسمم میگه به اطرافت بنگر برای حس کردن ، تامل کردن به دنیا اومدی نه کسب کردن .

برچسب‌ها: روزها، من
نوشته شده توسط: Sadaf

بازیه

دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴ 23:30

من خوشحال نیستم .

یعنی بیشتر موضوع اینه که نمی خوام .

اگر زندگی یه بازی بود ، لفت میدادم .

همچین آپشنی هم هست .

اما میترسم بعدا پشیمون بشم .

البته که تا الان از لفت ندادم پشیمونم .


وقتی فردا امتحان اندیشه و تاریخ فرهنگ دارم .

برچسب‌ها: روزها، من، دانشگاه
نوشته شده توسط: Sadaf

خونه

شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴ 0:3

خونه ما اینجوریه که

صبح تا شب اخبار پخش میشه

بعد توقع روان سالم دارن !

برچسب‌ها: بقیه
نوشته شده توسط: Sadaf

روز خاص

پنجشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۴ 23:57

امروز روز عجیبی بود .

وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم توی آینه به خودم لبخند زدم با وجود اینکه تا لحظه آخر کابوس می دیدم .

صبحونه نداشتیم اما آت و آشغال نخوردم ،صبر کردم صبحونه آماده بشه .

درس خوندم ، به معنای واقعی کلمه . ۱۵ پرومودورو با تمرکز !

فیلم دیدم ، چهارپنج تا فیلم !

غذای مورد علاقم خوردم .

شیرینی مورد علاقم خوردم .

فکر کردم ، تحلیل کردم .

پادکست گوش دادم .

زیر نور ماه کامل نارنجی نشستم .

صدای آب از پنجره اتاقم می شنوم .

همه چیز زیادی کامل بود .

من امروز زندگی کردم !!!!

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

تاناباتا

دوشنبه شانزدهم تیر ۱۴۰۴ 22:32

نمی دونم چیشد که به اینجا رسیدم .جایی که آرزوم ، داشتن آرزوعه .

امروز ۷ جولای هست ، روزی که اونور دنیا مردم آرزوشون رو می نویسن و به درخت وصل میکنن .

من تنها آرزویی که الان دارم داشتن یه آرزوعه.یه چیزی که بخوام به خاطرش توی این دنیای لعنتی زندگی کنم .

برچسب‌ها: روزها، من، آرزو
نوشته شده توسط: Sadaf

Blunted Affect

جمعه سیزدهم تیر ۱۴۰۴ 1:3

وقتی کتاب بادام رو می خوندم ، خیلی دوست داشتم مثل شخصیت اصلی تبدیل به یک آدم بی احساس بشم .

الان کم کم دارم می ترسم . خیلی از احساساتم رو از دست دادم . الان می فهمم چرا به آدم های بی احساس میگن هیولا .

غریزه می ماند احساس می رود .

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

مرد

سه شنبه دهم تیر ۱۴۰۴ 23:48

صدف ده سال پیش مرد .

چیزی که الان می بینید ،

خاکستریه که باد با خودش آورده .

صدف ده سال پیش در آتش سوخت .

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

ستاره وگا

پنجشنبه پنجم تیر ۱۴۰۴ 23:14

آرزو می کنم من هم چیزی بخواهم و به دنبالش زندگی کنم .

برچسب‌ها: من، آرزو
نوشته شده توسط: Sadaf

مردن ، چاه

سه شنبه سوم تیر ۱۴۰۴ 1:15

دوست دارم بمیرم نه به خاطر اینکه دوست ندارم زندگی کنم ، چون زندگی نمی کنم .

من الان ته ته چاه زندگیم ایستادم .

چند نفسی تا غرق شدن دارم .

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

آمارگیر وبلاگ

:)