اسپم
یه پیام اسپم کلاهبرداری برام اومد توی تل
نوشته بود «اخیرا حالت چطوره ؟ »
واقعا که !
آخرین باری که یکی ازم این سوال رو پرسیده بود یادم نمیاد
چقدر احساساتی شدم
بعد از احساساتی شدن زدم بلاکش کردم
دیشب کلی خواب دیدم. باوجود اینکه پر خوابی نکردم عجیبه .
و حالا تعابیر :
«نقصهای ظاهری یا کوچک زندگیت رو زیادی جدی نگیر. سعی نکن هر چیز کوچیکی رو اصلاح کنی؛ چون در این مسیر ممکنه اون بخش تازه و صادقترِ خودت آسیب ببینه. رهاکردن گاهی مفیدتر از کاملکردنه.»
«در مسیر رشدت، احساس میکنی بخشی از خودت (تمرکز، اعتماد یا هدف) گم شده، ولی تجربهای در پیش داری که باعث بیداری درونیت میشه — و همون موقع دوباره اون بخش رو پیدا میکنی. شاید سخت یا حتی دردناک باشه (مثل نیش مار)، اما در نهایت باعث تحول و قوت تو میشه.»
خواب اولی راجب رومیزی لکه داری بود که اومدم رنگش کنم . رنگه خیلی عجیب و واقعی بود . در اواخر کار متوجه شدم هودی جدیدم خراب شد و واقعا ناراحت شدم .
خواب دومی راجب کلاس درس بود . وقایع زیادی رخ دادن اما اصلش این بود که همزمان با گم شدن کیفم ، نیاز شد از کلاس برم بیرون . یادمه با دویدن رفتم و با دویدن برگشتم . اما کجا رفتم ؟ یه جایی که منظره قشنگ و هوای خوبی داشت . موقع دویدن فوق العاده خوشحال بودم .
وقتی برگشتم ، دیدم حضور و غیاب انجام شده ولی وقتی به استاده گفتم ، گفت من تورو نمی شناسم . یه دفعه یه مار اومد . و من مار رو از کلاس دور کردم اما نیش خوردم .
یادم نیست کی اما کیفم رو به کمک ساعتم پیداش کردم و گوشیم زنگ خورد . چهره ی یکی از هم کلاسی هام همش جلوی چشمم بود.
.
پروانه ی روز یکشنبه
فاصله (انگار لولو دیدن)
یکی از اتفاقای عجیبی (احتمالا بد) که ممکنه برای آدم اتفاق بیفته :
اینکه اون فاصله ای رو که با آدما حس می کنی ، در واقعیت ببینی .
مثلا من همیشه می دونستم با بقیه ارتباط قوی ندارم امااااااا
الان سر کلاس علاوه بر اینکه کسی توی شعاع دومتریم ننشسته (شاید هم چهار متری) ، تمام صندلی ها رو از کنارم برداشتن رفتن دور تر نشستن .
ایرادی نداره
قبلنا (اوایل دبستان) سعی می کردم با همه دوست بشم .
یادمه تولد نه سالگیم که بود همه رو دعوت کردم ، اما خیلی کم اومدن . شاید از اون موقع بود که از دوستی با همه متنفر شدم .
نیازی نیست با همه دوست باشی .
ایرادی نداره با هیچکس دوست نباشی .
دوست
کاش عین بچگیام ، آدما میومدن میگفتن
«با من دوست میشی »
اگر اینجوری بود ، چندتایی دوست داشتم .
به دوست الکی هم راضیم .
همون بچگی هم جزو آدمایی نبودم که پیشنهاد دوستی بدم .
یه جا میگفت « شما منتظرید انتخاب بشید »
راست میگفت . من همیشه منتظرم.
امروز
امروز عجیب بود . زمان زود گذشت.
سرکلاس ها خیلی خندیدم .امروز استادا زیاد جوک می گفتن .
حس عجیبی دارم .
بالاخره آخر هفته شد که یه نفسی بکشم . انگار از زندان آزاد شدم .
ذهن گیج
از چهارشنبه قبلی حال بدی داشتم .
ذهنم خیلی خیلی درهم بود .
اینکه پنج روز درس نخوندم حس بدی بهم میده .
کاش از این اتفاق ها کمتر بیوفته .
روزهایم
خدا میدونه نمی تونم ؛
دیگه جون انجام کاری رو ندارم .
روحم ، تحمل ضربه ی دیگه ای رو نداره .
به خاطر همین ،
سختی دیگه ای بهم نمیده .
اگر خدا روزی ، بهم سختی داد ؛
یا مطمئن بوده از پسش بر میام ،
یا اینکه روزهام تموم شده و باید برم .
حال
حالم اصلا خوب نیست .
Emotional numbness شدیدی گرفتم ؛ علاوه بر اینکه خیلیییی کم حس می کنم ، نمی تونم همون احساساتی که دارم رو تشخیص بدم . نمی دونم موقعی که دارم میخندم چه حسی دارم . یا اصلا چرا گریه می کنم .
دیگه هیچ نوع ارتباطی با هیچ آدمی نمیتونم بگیرم ، حتی نزدیک ترین افراد زندگیم و موضوع اینجاست که مشکلی از این بابت ندارم و برعکس چیزی که باید ، آرومم .
از بعضی ها هم می ترسم ، این منشا بخش ناآروم وجودمه .
من نمی خوام ؛ هیچی رو .
if you know you know
+چجوری تشخیص بدیم جزو آدم های بدبخت هستیم (در دهه ۲۰ به بالا زندگی) ؟
-اگر خوشحال کننده ترین لحظه زندگیت ، لحظه ی دیدن نتایج کنکورت بوده ؛ تبریک میگم تو یک بدبختی .
قول
اگر نمرم بالای ۱۵۰ شد
به اندازه ی ده گانش
میرم خون اهدا می کنم
اگر نشد هم
یک بار میرم (نههه, اگر خوب نشد میرم حجامت به قول یکی از دوستان)