شنبه دهم خرداد ۱۴۰۴
22:52
یه استاد تاریخ داشتم این ترم که خیلی ازش خوشم میومد .
وقتی اولین بار دیدمش حس کردم خیلی خوشبخته
اما
بعد از گذشت یک ترم فهمیدم ، همونقدری که زندگی فوق العاده ای داره ، همونقدر ناراضیه.
این آدم به شدت پولداره ، به تفریحاتش میرسه ، خانواده پولدار و...
اما از زندگیش رضایت نداره
دردناکه ، که حتی در قله موفقیت هم رضایت رو نمیشه پیدا کرد
خیلی ذهنمو درگیر کرد لعنتی
که پس رضایت از کجا میاد
اما این آدم از بس روم تاثیر گذاشت که می خوام زیاد بنویسم راجبش تا یادم بمونه
مثلا این جلسه گفت:
قرآن و اهل بیت مثل الماسی اند که گذاشتیم توی جیب شلوارمون ، بدنمون رو زخمی کرده غافل از اینکه جای این الماس توی جیب نیست ، روی سره .
ریشه ی چیز هایی که می خونیم از کجا اومده ؟ کی گفته باید برای مهندسی ، پرستاری و... فلان و فلان درس رو خوند . که چه کسی این خط ها ی زندگی رو کشیده و به نفع کی .
کلا خیلی چیزا ازش یاد گرفتم
راجع به پول ، قدرت ، زبان ، علم و...
امااااا
اصلی ترین حسرتی رو که در دل من ایجاد کرد
دیدن دنیا هست
وقتی از مسافرت هاش تعریف میکرد و اینکه چی ازشون یاد گرفته ، قشنگ غبطه می خوردم .
به همین خاطر به خودم قول دادم
من هم روزی به این جاها سفر می کنم