کاسه ی سفالی با لعاب کرمی

جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ 15:7

سال ۱۴۰۱ بود که قرار بود مدتی دور از خانواده باشم تا برای کنکور درس بخونم . توی آخرین خریدی که از فروشگاه کردم سه تا کاسه سفالی با لعاب نارنجی کرمی خریدم ، برای همه بجز خودم . این کار برام نماد جدایی بود ؛ شاید هم مرگ . تقریبا مطمئن بودم توی همون مدت ، وقتی که قراره تنها باشم ، همه چیز رو تموم خواهم کرد . من مطمئن بودم که نمی خوام زندگی کنم . اون دوران هر چند وقت یکبار پلن می ریختم اما هی بهانه می‌آوردم .

الان دوسال ونیم میگذره . دارم توی یکی از اون کاسه ها سمنو می خورم .

می خوام بگم ، من توی تک تک دوران های زندگیم به پایان فکر می کردم ؛ و این دردناکه .

اما این زندگیست...

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

اگر من ندیدم و حس نکردم پس نیست ؟!

جمعه سی و یکم مرداد ۱۴۰۴ 13:8

وقتی چیزی رو ندارم ، برای آروم کردن خودم و ناراحتیم ، وجودشو انکار میکنم . چیزایی مثل حمایت ، عشق ، دوستی و... اما ته ته دلم میدونم که هست ، فقط اینکه برای من نیست .

اگر بپرسن «چرا انقدر گریه میکنی ؟»

جوابم همین دو سه خط خواهد بود .

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

غم بندری

سه شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۴ 19:49

از این روز به بعد رانندگی نکردم .

تا دیروز که یه کلاس تکمیلی برداشتم و امروز امتحان دادم .

در کمال ناباوری قبول شدم .

خوشحالیم تا چند ساعت بیشتر دوام نداشت . از قبل هم می دونستم وقتی دردسر ها از دوش آدم برداشته میشن ، غم قدرت میگیره . فکر کنم این مصدق همون افسردگی لاکچری افراد بی درده .

بعد از اینکه عصر رفتم خرید به طرز عجیبی ناراحتی تمام وجودم رو گرفته .

هوا مثل جنوب شده . غمش هم مثل بندره .


یادم رفت بنویسم :

از پیر زنی که اون روز قبل آزمون دعام کرد

و از زنی که اون روز قبل امتحان نفرینم کرد


عکس

برچسب‌ها: من، رانندگی، روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ 1:29

چرا هیچ جوره خوشحال نمی شم ؟

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

من؟

دوشنبه بیستم مرداد ۱۴۰۴ 20:10

تو ایران به بچه هایی که تروما دارن

میگن ماشالله خیلی بیشتر از

سن خودش میفهمه :)))

برچسب‌ها: متن از یه جایی
نوشته شده توسط: Sadaf

این روزها

شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴ 21:42

یه جا نوشته بود افسردگی چیز لاکچری هست ، افسرده ها اونقدر سرشون خلوته و بدبختی ندارن که به این حال افتادن .

اما وقتی مشکلی هست ، من هستم و افسردگی و بدبختی ؛ وقتی مشکلی نیست ، من هستم و افسردگی .

افسردگی همیشه هست . و اصلا هم لاکچری نیست . نه برای کسی که سال هاست باهاش دست و پنجه نرم میکنه .

من هم دارمش . (نه به عنوان بیماری بلکه به عنوان بخشی از وجودم . قسمتیش هم ژنتیکی هست)

یه وقتایی به اوجش میرسه و اونجاست که باید یه کاری کنم تا زنده بمونم . راستش این روز ها تمام تلاشم رو برای زندگی می کنم .

ساز خریدم ، پادکست گوش میدم ، دارم کرم ترمیم پوست میزنم و کلی کار دیگه .

این تمام توانم برای زیستنه ، بیشتر از این کاری از دستم بر نمیاد . اگر با وجود تمام این زحمات ، روزی نتونستم بیشتر جلو برم ، هیچ پلن بی برای فرار از گردباد مرگ نخواهم داشت .

برچسب‌ها: روزها، من
نوشته شده توسط: Sadaf

سه روز

پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴ 21:7

ذهنم یخ زده .

نمی تونم به چیزی فکر کنم .

نمی تونم چیزی حس کنم .

سه روز هست که مثل جسد شدم .

و علتش رو نمی دونم .


ادیت:

این وضعیت رو از یکشنبه یعنی آخرین امتحان پایان ترم داشتم تا جمعه که به اوج خودش رسید . ساعت دو بامداد جمعه از شدت گریه چشمام پف کرد .

و اما نتیجه

درسته که چرایی زندگی رو نمی تونن پیدا کنم ،

درسته که من نمی خوام زندگی کنم ،

اما این جسم ، من رو دوست داره

و من ، عاشق این جسمم

عشق میان من و من سبب پذیرش زندگی شد .

برچسب‌ها: روزها، من
نوشته شده توسط: Sadaf

امروز = روز آخر ترم

یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴ 13:48

امروززززز چرا اینجوریه ؟!!!!!

صبح که ۷ پاشدم با وجود اینکه برای امتحان اصول هیچییییی تاکید می کنم هیچی نخوندم ، دوباره خوابیدم تا ساعت ۹ !

ساعت ده اسنپ گرفتم به دانشگاه اما اسنپه یه جوری بود ، از اینایی که می خوان بگن ما باحالیم .

رسیدم دانشگاه رفتم اون ور خیابون شکلات خریدم مثلا جایزه ، تاریخش گذشته بود ، مشکل اینجاست که من حوصله ی عوض کردنش نداشتم .

سر امتحان یکی گفت تقلب بده . هر چی گفتم نخوندم ، گفت دردسر نمیشه . منم دور گزینه ها بزرگ خط کشیدم اما نمی دید . (همین جا بگم که از اونجایی که میانترم ۶ شدم ، نمرم نهایتا بشه ۱۳ / ادیت : شدم ۱۵)

هیچی اومدم برم سیتینگ تا من از آسانسور پیاده شدم برق رفت . رسیدم سیتینگ دیدم گوشیم داره آلارم میده توی سیتینگ .

اومدم بیام خونه اسنپ گیرم نیومد سوار مترو شدم . از بس گوشیم آنتن نمی داد و کلاس آنلاین داشتم ، زرگری پیاده شدم و تپسی گرفتم . اینم از این راننده برگشت ، که مخش تاب داره .

تازه الان ساعت دوعه

خدا به داد بقیه روز برسه .

برچسب‌ها: روزها، دانشگاه
نوشته شده توسط: Sadaf

جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ 20:15

حتی اگر تا آخر عمر تنها بمانی و شریکی برای زندگیت پیدا نکنی، تحمل این موضوع، بسیار آسان‌تر از آن است که شب و روز با کسی سر و کار داشته باشی، که حتی یکی از هزاران حرف تو را نمی‌فهمد.

روزهای برمه

جورج اورول

برچسب‌ها: متن از یه جایی
نوشته شده توسط: Sadaf

نمره خوب (البته برای من)

پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴ 23:46

اندیشه اسلامی شدم ۱۸.۵!

با اون وضعیت امتحانی که من دادم

یا استاده اشتباه نمره وارد کرده ،

یا استاده دیوونه شده ،

یا موقع امتحان تسخیر شدم (با دعای فراوان و به خاطر فشار روحی اون روز) و نمره خوب گرفتم .

جالبه

خیلی جالبه که اون روز تا مرز دیوونگی رفتم و حتی قبل از اینکه برم سر امتحان این رو نوشتم .


ادیت :

نمره رو کرد ۲۰ !!!!!!!

وات ؟!

من جزوشو نگه داشتم که یه وقت ترم دیگه نیاز بشه .

خداییش نمی دونم چی بگم .

برچسب‌ها: دانشگاه
نوشته شده توسط: Sadaf

فان هایم

چهارشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۴ 12:44

توی دوره ای هستم که خرید هدفون اسپیس وان انکر ، گیتار c70 و دوربین Eos250 شده منبع دوپامین و مخزن امیدواری هایم .

این دوره بد نیست .

فعلا که یکیشو خریدم .

برچسب‌ها: روزها
نوشته شده توسط: Sadaf

بازمانده

دوشنبه ششم مرداد ۱۴۰۴ 18:50

ناراحتم . بی هیچ دلیل . انگار من و غم ، دست در دست هم زندگی می کنیم ، هر از گاهی یه پس کله ای هم می خورم .

ناراحتم ، مثل بچه ای که ولش کردن توی خونه ی یه غریبه . نه میتونه تحمل کنه ، نه فرار .

این غم همیشه بوده . منتظره حادثه ای رخ بده تا جاش رو به غم بزرگتری بده . وگرنه هیچ حس دیگه ای از پسش بر نمیاد .

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

خواب

شنبه چهارم مرداد ۱۴۰۴ 23:6

قبلنا خیلی می خوابیدم .

چون دوست داشتم از چیزایی که در دنیای واقعی حس می کنم فرار کنم .

اما الان زیاد نمی خوابم .

نه برای اینکه دنیای واقعی دوست داشتنی تر شده ، بلکه نمی خوام چیزایی رو که در رویا حس می کنم ، تجربه کنم .

برچسب‌ها: من
نوشته شده توسط: Sadaf

زندگی = توهم ترسناک

پنجشنبه دوم مرداد ۱۴۰۴ 1:50

در بالکن نشسته ام .

کمی به دو بامداد مانده است .

باد موهایم را نوازش می کند .

صدای آب جوب امید هایم را تر می کند و به آن زندگی می بخشد .

درون خانه پوستم می سوزد و از شدت گرما به آسمان و زمین ناسزا می گویم .

اما اینجا ، خارج از آن چهار دیواری ، بهار را در اوج تابستان آغوش می گیرم .

اینجا من رقص میان درخت و باد را تماشا می کنم .

اینجا من چشمک ستارگان را در این توهم ترسناک می نگرم .

برچسب‌ها: روزها، من
نوشته شده توسط: Sadaf

آمارگیر وبلاگ

:)